توت زرد
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ
آمدم بنویسم که نمیدانم چرا نمی نویسم که یکهو همه اش پخش و پلا شد این ور و آن ور .
حالا نشسته ام تکه تکه جمعشان کنم؛ چسبشان بزنم؛ رنگشان کنم ؛ یحتمل غالب کنم به مردم.
یک آدمی هم نشسته است این ور تر من و خالی می بندد... و من کلا به جائیم نیست. مهم این است که این حرف های لعنتی را متاسفانه آنطور که باید پیدا نمیکنم...
ادامه ی مطلبم خاطره ایست که شاید باب میل عده ای رهگذران گرامی نباشد..... هم الان میگویم که:
وبلاگ نویسی بی فایده است چون یا خوب مینویسی که مطلبتو میدزدن و حرص میخوری
یا بد مینویسی که مطلبتو نمیخونن و حرص میخوری.
(البته در هر دوحال فحشو میخوری) اگر اهل فحش و بد و بیراه هستید نخوانید لطفا
نمیدانم قبلا گفتم یا نه....گفتم که بچه ها ی کلاس ما هر کدومشون لا اقل از من دو سال بزرگتر بودن و شرور تر . خوب بنا بر اقلیمی که در اون زندگی میکردن و بُرهه ی زمانی، که نه نت بود و نه بازی های کامپیوتری آنچنانی، سرگرمی هاشون همه خلاقانه بود و مبتکرانه . همه آفتاب سوخته و دست و پاها همه زبر و زُمخت از گِل بازی ها و بازی های خشن.
یه روز که همه بچه ها تو حیاط بودن و زنگ ورزش بود و یه توپ و سی و دو سه تا دانش آموز که از اینور حیاط عربده کشان مثل یاغی ها به اونور حیاط میدویدند و توپ بی نوا رو دنبال میکردند، یه آن متوجه شدم که لای پرده ای که جلو درب ورودی مدرسه نصب کردند بابام واساده و داره لای یاغی ها دنبال بچه ش میگرده.
یه روز که همه بچه ها تو حیاط بودن و زنگ ورزش بود و یه توپ و سی و دو سه تا دانش آموز که از اینور حیاط عربده کشان مثل یاغی ها به اونور حیاط میدویدند و توپ بی نوا رو دنبال میکردند، یه آن متوجه شدم که لای پرده ای که جلو درب ورودی مدرسه نصب کردند بابام واساده و داره لای یاغی ها دنبال بچه ش میگرده.
به محض دیدن بابام ایستادم که ناگهان باعث شدم نظم دویدن بچه ها به هم بخوره و همه بریزن رو سر من و له شدن و ....
خلاصه با دخالت ناظم و بابام و یکی دوتا از قلدر های کلاس ، لت و پار شده بیرون کشیده شدم و به دفتر رفتیم و پدر جویای احوالات درسی پسر شد.
چیز خاصی عاید کسی نشد جز دو سه تا پس گردنی از پدر و یه کم تشر از مدیر مدرسه و نق نق های معلم ریاضی که نمیدونم چرا اونوقت ساعت سر کلاسش نبود.
پدر رو تا دم در با مدیر بدرقه کردیم و باز همراه مدیر به سمت دفتر برگشتم. مدیر که رفت داخل یه آن صدای همهمه ی بچه ها رو شنیدم که به سمتم دویدن. راستش اولش کلی هول شدمو میخواستم فرار کنم برم تو دفتر. ولی تصمیم گرفتم بمونم و توپی که احتمالا اون ها دنبالش میدوند رو به سمت دیگه شوت کنم تا از شر آسیب احتمالی در امان باشم. اما از توپ خبری نبود. پس اونا واقعا به تیر من میدویدند. تا اومدم بچرخمو به سمت دفتر جیم بشم و بگم آقا اجازه چون من واسادمو اینا خوردن زمین ، میخوان منو بزنن، دیدم که دور منو محاصره کردند و همه ساکت شدن.
اون قلدره که از همه قلدر تر بود و کسی جرات نداشت رو حرفش حرف بزنه . حتی ناظم مدرسه هم از باباش حساب میبرد، اومد جلو و گفت: میترسی؟
گفتم آره. یهو همه زدن زیر خنده.
گفت از چی میترسی؟
گفتم میخوای منو بزنی؟
گفت: نه. فقط از این میترسی؟
(راستش کلا ازش میترسیدم. آدم منفی ای بود. مدام تو کلاس بچه ها رو انگولک میکرد. انگار زودتر از سنش به بلوغ رسیده بود و راهو اشتباه رفته بود. خودم با چشمام دیدم که تو کلاس دستش مدام........./ بگذریم)
گفتم : نه . کلا از تو میترسم.
گفت: یه سوال میپرسم اگه درست جواب بدی کاریت ندارم
گفتم چشم
گفت توت چه رنگیه؟
یه کم فکر کردم. خوب همسایه ما یه توت داشت که زرد بود. خونه خاله م هم یه توت بود که قرمز بود. توت فرنگی هم قرمز بود. باز بیشتر فکر کردم گفتم که توت فرنگی که فرنگیه. توت خاله هم که شاتوته. یهو محکم زد پس کله م و گفت بگو دیگه.
گفتم زرد
بچه ها همه زدن زیر خنده و یه چند ثانیه ای خندیدن و با اشاره ی دست قلدر کلاس همه ساکت شدن
خیلی مظلومانه در حالی که اعتماد به نفسم داشت تحلیل میرفت گفتم قرمز؟
باز همه خندیدن و این بار قلدره هم خندید
این بار دلم بد جور شکست. میخواستم بزنم زیر گریه و گفتم سیاه؟
این دفعه قلدره دو لا شد و شکمشو گرفت و بلند بلند میخندید.
گفتم سبزه؟ آره دیگه اولش سبزه بعد زرد میشه و بعدش هم قرمز میشه دیگه. مال خالم این رنگیه
وقتی گفتم مال خاله م ....دیگه اشکش دراومده بود از خنده
گفتم پس چه رنگیه؟ من نمیدونم مال شمال چه رنگیه
همونطوری با خنده گفت بهت بگم چه رنگیه؟
گفتم آره
به دوتا از گردن کلفتای دیگه ی کلاس اشاره زد و دورمون شلوغ تر شد به طوری که از تو دفتر دیگه من دیده نمیشدم. ریختن سرمو شلوارمو با تمام متعلقاتش کشیدن پایین و منو لخت مادر زاد کردن یهو یکیشون داد زد گفت بابا راست گفته توش سیاهه/.
خلاصه با دخالت ناظم و بابام و یکی دوتا از قلدر های کلاس ، لت و پار شده بیرون کشیده شدم و به دفتر رفتیم و پدر جویای احوالات درسی پسر شد.
چیز خاصی عاید کسی نشد جز دو سه تا پس گردنی از پدر و یه کم تشر از مدیر مدرسه و نق نق های معلم ریاضی که نمیدونم چرا اونوقت ساعت سر کلاسش نبود.
پدر رو تا دم در با مدیر بدرقه کردیم و باز همراه مدیر به سمت دفتر برگشتم. مدیر که رفت داخل یه آن صدای همهمه ی بچه ها رو شنیدم که به سمتم دویدن. راستش اولش کلی هول شدمو میخواستم فرار کنم برم تو دفتر. ولی تصمیم گرفتم بمونم و توپی که احتمالا اون ها دنبالش میدوند رو به سمت دیگه شوت کنم تا از شر آسیب احتمالی در امان باشم. اما از توپ خبری نبود. پس اونا واقعا به تیر من میدویدند. تا اومدم بچرخمو به سمت دفتر جیم بشم و بگم آقا اجازه چون من واسادمو اینا خوردن زمین ، میخوان منو بزنن، دیدم که دور منو محاصره کردند و همه ساکت شدن.
اون قلدره که از همه قلدر تر بود و کسی جرات نداشت رو حرفش حرف بزنه . حتی ناظم مدرسه هم از باباش حساب میبرد، اومد جلو و گفت: میترسی؟
گفتم آره. یهو همه زدن زیر خنده.
گفت از چی میترسی؟
گفتم میخوای منو بزنی؟
گفت: نه. فقط از این میترسی؟
(راستش کلا ازش میترسیدم. آدم منفی ای بود. مدام تو کلاس بچه ها رو انگولک میکرد. انگار زودتر از سنش به بلوغ رسیده بود و راهو اشتباه رفته بود. خودم با چشمام دیدم که تو کلاس دستش مدام........./ بگذریم)
گفتم : نه . کلا از تو میترسم.
گفت: یه سوال میپرسم اگه درست جواب بدی کاریت ندارم
گفتم چشم
گفت توت چه رنگیه؟
یه کم فکر کردم. خوب همسایه ما یه توت داشت که زرد بود. خونه خاله م هم یه توت بود که قرمز بود. توت فرنگی هم قرمز بود. باز بیشتر فکر کردم گفتم که توت فرنگی که فرنگیه. توت خاله هم که شاتوته. یهو محکم زد پس کله م و گفت بگو دیگه.
گفتم زرد
بچه ها همه زدن زیر خنده و یه چند ثانیه ای خندیدن و با اشاره ی دست قلدر کلاس همه ساکت شدن
خیلی مظلومانه در حالی که اعتماد به نفسم داشت تحلیل میرفت گفتم قرمز؟
باز همه خندیدن و این بار قلدره هم خندید
این بار دلم بد جور شکست. میخواستم بزنم زیر گریه و گفتم سیاه؟
این دفعه قلدره دو لا شد و شکمشو گرفت و بلند بلند میخندید.
گفتم سبزه؟ آره دیگه اولش سبزه بعد زرد میشه و بعدش هم قرمز میشه دیگه. مال خالم این رنگیه
وقتی گفتم مال خاله م ....دیگه اشکش دراومده بود از خنده
گفتم پس چه رنگیه؟ من نمیدونم مال شمال چه رنگیه
همونطوری با خنده گفت بهت بگم چه رنگیه؟
گفتم آره
به دوتا از گردن کلفتای دیگه ی کلاس اشاره زد و دورمون شلوغ تر شد به طوری که از تو دفتر دیگه من دیده نمیشدم. ریختن سرمو شلوارمو با تمام متعلقاتش کشیدن پایین و منو لخت مادر زاد کردن یهو یکیشون داد زد گفت بابا راست گفته توش سیاهه/.
۹۶/۰۳/۱۹